از دیرباز آب و خاک و آسمان، این طبیعت، خانه یمان، با موسیقی و نوا، درهم آمیخته و همه میدانیم که البرز، این ستَبرِ سر به آسمان کشیده، در هجوم خیل قصّه ها، سینه گشوده و چه نواها که در خویش ندارد!. نوایی از قصّه های مردمی پیچیده با سبزی جنگل، طراوت باران، پاکی آسمان و دلتنگی ابر. استاد ابوالحسن خوشرو، نازنین نواییست که کمتر کسی نشنیده باشد و دل به گرمایش نسپرده باشد. صدایی که چون کوره راهی مرا امروز می برد تا بند بند وجودم؛ آنجا که در خویش گم می شوم . غرق در دیروز. صدایی چون جویباری که در تن جنگل جاریست، رگ های این کالبَد بی جانم را سیراب می کند؛ و با لطافتش تن خشکیده ی جنگل، کُهنگی از تن می زداید و قبایی سبز می پوشد و پهنه ی این خاک می شود سفره سبز و خیس درخت. لطافت گل و برگ . چنان که میان چمنزار و درخت، عشق موج می زند. تنگ و تنیده، آغوش در آغوش. نازنینا!، آنگاه که نم نم باران پیغام دلِ اَبر گرفته ی البرز را آورد، من به دیده دیدم و به گوش جان شنیدم، که صدایت چو شنید، بغض البرز بارید؛ و آنگاه از تو گفت، بی پرده ایستاده در سکوت. ناگفته نماند، سپاس از مهربان خانواده ی ایشان از برای همیار