بازهم روز جدیدی بود برای اینکه خودم را به یک سولو کمپینگ در هوای برف و بشدت سرد دعوت کنم. گویی طبیعت در هر آن مرا برای این کمپ فرا میخواند. روزی بود که تک تک سلول های بدنم میخواست ارامش خود را مجدد بدست بیاورد و به دور از هیاهوی این شهر باشد،پس باید در این فعالیت خودم را غرق میکردم و طول روزم را به ان اختصاص میدادم. کوله پشتی ام که همیشه اماده سفر است را برداشتم و راهی جنگل شدم. جنگل در حالی که ظاهر زیبایی داشت ولی سوز سرمای ان حرف دیگری میزد.در هر قدمی که برمیداشتم برف های روزی زمین زیر پاهایم له میشد.پیاده روی نسبتا طولانی داشتم در این شرایط اب و هوایی و قدم برداشتن از من انرژی گرفت برای خودم چایی ریختم و نوشیدم.بالاخره به دل جنگل رسیدم بجایی که دیگر هیچ صدایی بجز صدای طبیعی جنگل،شنیده نمیشد.چشمانم را بستم نفسی عمیق کشیدم.باید پناهگاهم را هر چه زودتربرپا میکردم هوا سردتر میشد.یک درخت خشکیده که باقی ان مثل تخته ای بود توجهمم را جلب کرد که میتواند برای ایجاد پناهگاهم مناسب باشد.وقت ان بود اتش روشن کنم به دنبال چوب خشک گشتم و خوشبختانه تخته چوب های مناسبی پیدا کردم تا بسوزد حتی برای ش