میگن ۴۰ سالگی مثل ساعت ۴ عصر میمونه. برای شروع خیلی کارها دیره و برای شروع خیلی از کارها زوده. این حکایت الان ما دهه شصتیهاست. نسلی که ۴۰ سالمون شده و وارد پنجمین دهه زندگیمون شدیم. ما جای عجیبی ایستادیم. نه اونقدر جوونیم که بتونیم رویاپردازی کنیم و آرزوهای جدید داشته باشیم نه اونقدر سالخورده و خستهایم که بخوایم از جنگیدن برای رویاهامون دست بکشیم و بشینیم یه گوشه. بخشی از ما هنوز در۴۰ سالگی بیکاره و داره فکر میکنه میخواد در آینده چه کاره بشه. بخشی از کسی شدن توی این آب و خاک دست شسته و به امید یه زندگی بهتر می خواد مهاجرت کنه شاید اونجا شانس بهتری برای ساختن پیدا کنه. بعضی هنوز ازدواج نکردن و اونهایی هم که ازدواج کردن هنوز مرددن که میخوان بچهای داشته باشن یا هنوز زوده! فقط بعضیهامون پذیرفتیم که الان ساعت ۴ عصره. برای شروع خیلی از کارها دیره و برای شروع بعضی دیگه زوده. حکایت نسل ما حکایت عجیبیه. نسل سوخته! شایدم نسل از دست رفتهایم. نسلی که هم امیدواری و شر و شور دولت اصلاحات رو تجربه کرده هم سرخوردگی دولت احمدینژاد و سودای مهاجرت