عشق سردفتر و شاهواژهی دنیای مثنوی است! و مولانا از هر طریقی وارد میشود، به عشق میرسد! همهی راهها به این مفهوم مقدس و نجاتبخش ختم میشوند! چرا؟ دلیل آن روشن است؛ مولانا خود را نجات یافتهی عشق میداند. شمس وجود سنگین و غمگین مولانا را به جهانی پر از گشایش و شادی هدایت کرد! چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها! زیرا که منم بیمن، با شاهِ جهان تنها! بنابر این دیگر جایی برای مرگ و نیستی و غم و رنج باقی نمیماند! هر چیزی در حضور این کیمیای شادیبخش شادمان و شادیافزاست! از مرگ چرا ترسم؟ کو آب حیات آمد وز طعنه چرا ترسم؟ چون او سپرم آمد امروز سلیمانم کانگشتریم دادی وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد وجود او خندان شد و جان او شادمان! و بنابر این مرکز ثقل و نقطهی کانونی همهی داستانهای مثنوی عشق و عاشقی است! البته باید دانست که عشق یک مفهوم عام دارد و یک معنای اصطلاحی در عرفان. همواره مقصود و منظور مولانا اصطلاح عرفانی آن است اما چون در بین مردم کوچه و بازار مفهومی خاص از عشق رواج دارد چه می