مرا به خیر تو امید نیست، شَر مَرِسان! 00:00 حکایت از باب چهارم گلستان سعدی در فواید خاموشی یکی از شعرا پیشِ امیرِ دزدان رفت و ثَنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بَرکنَند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت. سگان در قفایِ وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود؛ عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند؛ سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود میخواهم، اگر انعام فرمایی. رَضینٰا مِنْ نَوالِکَ بِالرَّحیلِ. امیدوار بوَد آدمى به خیرِ کسان! مرا به خیرِ تو امّید نیست، شر مرسان! سالارِ دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و دِرَمی چند. 8:48 حکایت از باب اول گلستان سعدی در سیرت پادشاهان درویشی مُسْتَجابالدَّعوة در بغداد پدید آمد. حَجّاجِ یوسف را خبر کردند. بخواندش و گفت: دعایِ خیری بر من بکن. گفت: خدایا! جانش بستان. گفت: از بهرِ خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعایِ خیر است تو را و جملهْ مسلمانان را. ای زبردستِ زیردست