در طبیعت بیرون شهر قدم می زدیم. هوا عالی بود. رودخانه ای در ته دره جاری بود و درختان سر به آسمان کشیده بودند. همین طوری که راه می رفتیم یه هو دست مرا گرفت و گفت سریع تر بیا. گفتم کجا میری؟ گفت تو فقط بیا، بدو. سریع می دوید و دست مرا هم گرفته بود و از جنگل و دره و رودخانه عبور می کرد. وقتی به زمین مسطحی رسیدیم پرسید: با این همه سختی کنار من دویدی خسته نشدی؟