باور نمی کند، دل من مرگ خویش را نه، نه من این یقین را باور نمی کنم تا همدم من است، نفسهای زندگی من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم آخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟ آخر چگونه، این همه رویای نو نهال نگشوده گل هنوز ننشسته در بهار می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟ در من چه وعده هاست در من چه هجرهاست در من چه دستها به دعا مانده روز و شب...