ششم مهرداد: صدای همکارم فیلیپ، منو از خلوتم جدا کرد. -مهرداد اشکامو پاک کردمو با اشاره خواستم کنارم روی صندلی بشینه. آروم گفت: -خبر این حادثه رو از رسانهها دنبال میکردم و به خاطرش خیلی متاسف شدم شاید میخواست سر حرف رو بازکنه، برای منم فرصت خوبی بود از خودم بیام بیرون. قهوهجوشِ خاکستریِ روی میزو برداشتمو فنجونشو پر کردم تا با خیال راحت به حرفاش ادامه بده. فیلیپ فنجون قهوه رو بین دو دستش گرفتو گفت: - خوشحالی داعش از این حادثه برام جالب بود. و اینکه نمیدونستم ژنرال شما تا این حد تو منطقه محبوبیت داره. + سردار ما، جز ایران، برای تامین امنیت کشورهای دیگه هم میجنگید... و دقیقا تو همین راهم جونش رو داد. - نمیفهمم...! چرا آدم باید بهخاطر مردم کشورهای دیگه خودشو به خطر بندازه؟ + آخه فر میکنم تو هر دین و آیین الهی کمک کردن به همنوع یک وظیفه باشه. اسلام هم به ما سفارش میکنه که در هر کجای دنیا که میتونی از ستمدیدگان حمایت کنی، حتی اگه مسلمان نباشن! به خاطر همین سردار سلیمانی هم به ملت خودش خدمت میکرد و هم به ملت کشور