شب تولد دو سالگی دخترم او را برای آزمایش های چکاپ عادی اش آماده میکردم،پزشکان بیمارستان با دیدن نتایج آزمایش به من گفتند دختر کوچکم به سرطان مبتلا شده و هرچه زودتر باید او را عمل کنند.از آن پس در راهروهای شیمی درمانی صحنه هایی می دیدم که از جلو چشمم کنار نمی رفت؛ چهره نگران مادران، مشکلات مالی خانواده ها برای تهیه دارو،پدران عصبی و نگران.به خودم میگفتم باید همین امروز برای این بچه ها کاری کنم، با چند نفر از آشنایان صحبت کردم و بعد از آن کمکی بود که از در و دیوار می ریخت و این طور بود که محک پا گرفت...