صبح بود. ۲۳ سال داشتم و سرشار از غرور جوانی، درون کوچه های پایتخت مشغول پیاده روی بودم. پیرزن های بسیاری، لنگان لنگان، به سمت بیمارستانی که نزدیک محل کارم بود، در حال حرکت بودند. وقتی به خودم نگاه کردم، امید و جوانی ام را دیدم که پیرزن های چروکیده، با نگاهی حسرت زده به آن چشم دوخته بودند.... سایت : http://khanevade.online نویسنده :آتوسا سادات متین رهبری/گوینده :فاطمه همدانی /عکاس: ماهی صفویه