#رسول_اکرم #مرثیه_رسول_اکرم لحظه های آخرش بود و به حیدر خیره شداشک از چشمش چکید و کنج بستر خیره شد...تا که عزراییل وارد شد برای قبض روحبر علی(ع) و فاطمه(س) با حال مضطر خیره شدخوب میدانست بعدش فتنه بر پا می شوددود و آتش را تصوّر کرد و بر «در» خیره شددست هایش را گرفت و سخت بر سینه فشردآیه هایی خواند و بر بازوی کوثر خیره شدروضه از عمق نگاهش داشت جریان میگرفتپلک زد با ناتوانی؛ سمتِ دیگر خیره شدآن طرف سر را به زانو داشت غمگین؛ مجتبی(ع)بر غمش زل زد! به اندوهِ برادر خیره شدطاقتِ بیتابی و اشک حسینش(ع)