شیرینی زنجبیلی بازیگوش | قصه های بهار و روبی | روبی تی وی (برای دیدن داستان های بیشتر، روبی تی وی را در یوتیوب دنبال کنید.) شیرینی زنجبیلی بازیگوش داستانی درباره شیرینی کریسمس یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، پیرزن و پیرمردی با همدیگه، تو یه کلبهی چوبی کنار رودخونه زندگی میکردن. یه روز صبح، پیرزن، تصمیم گرفت برای عصرونه یه شیرینی زنجبیلی خوشمزه بپزه، پس خمیر نونپزی رو غلتوند و غلتوند و بعد اونو مثل یه پسربچهی کوچولو برش داد، پیرزن با خامه براش چشم و دهن کشید, آب نباتهای رنگی برای دکمههاش گذاشت و گیلاسِ خوشمزهای دماغ کوچولوی شیرینی زنجبیلی شد. بعد گذاشتش تو فر تا خووب بپزه، چند دقیقه گذشت، پیرزن رفت تا به شیرینی سر بزنه و ببینه پخته یا نه، ولی همینکه در فر رو باز کرد، شیرینی زنجبیلی سریع با یه حرکت پرید بیرون و با پاهای کوچولوش بدو بدو دوید سمت در آشپزخونه. بعد با صدای بلند داد زد: تو رو خدا منو نخور. پیرزن از تعجب خشکش زده بود، ولی انقدر گرسنه بود که زود پیرمرد رو صدا کرد و دوتایی نفس نفس زنون دنبالش کردن، اونا داد زدن: وایسا وایسا