یک ایرانی به کوفه آمد و مستقیم سراغ امیرالمومنین(ع) رفت. گفت علی جان من تو را دوست دارم، شیعه هستم، در ایران کشاورز بودم و کشاورزی بلدم، به من کار میدهی؟! فرمود آره! بیا این آب و این زمین، تمام آن را بکار. بعد از مدتی امیر المومنین(ع) فرمود ابونیزر ازدواج نمیکنی؟! گفت علی جان اگر خدا لطف کند و اگر پایم نوشته باشد ازدواج میکنم. فرمود اگر دختری پسندیدی برو باهاش ازدواج کن. روزی آمد و گفت علی جان یک دختر پیدا کردم خانه ندارم؛ علی(ع) فرمود خانه من یه اتاق خالی دارد دست زنت را بگیر و آنجا بیاور. میدانید اجارهها الان به مردم فشار وارد میکند. نمیشود مثل علی(ع) رفتار کرد؟! ابونیزر با خانمش به خانه امیر المومنین(ع) آمد؛ بچه دار شد، امیر المومنین(ع) در گوش بچهاش اذان گفت. ابونیزر گفت آقا به این بچه دعا کن شیعه تو بار بیاید. این نوزاد 23 ساله شد؛ وقتی وارد حرم ابی عبد الله میشویم پایین قبر علی اکبر(ع) مزار شهدای کربلا است و یک تابلو بالای قبر هفتاد دو شهید کربلا هست که اسم آنان را نوشتهاند و یکی از آنها هم ابن ابی نیزر است؛ این جوان