کاسبی در شهر تهران بود که پای منبر من میآمد. وی 42-43 سال قبل از دنیا رفت. مغازهاش در بازار منتهی به میدان مولوی بود. گاهی مشتری ساعت هشتنه صبح از همین اطراف تهران میآمدند، صورت میدادند و میگفتند پنج کیلو چای، ده کیلو قند، دو تا گونی برنج برای ما بگذار؛ صورت را میخواند و میگفت نمیفروشم! آن شخص میگفت من بیست سال است که از تو خرید میکنم. میگفت: میدانم، دوستت دارم و پاک هم هستی؛ اما امروز به تو جنس نمیفروشم. وقتی علت را جویا میشدند، میگفت: صبح که مغازه را باز کردم و روی چهارپایه نشستم، دیدم صاحب مغازهٔ روبهروییام خیلی گرفته و غمگین است. وقتی به او گفتم چرا قیافهات گرفته است، گفت من امروز سه تومان چک دارم که دیروز با فروشم تأمین نشده است و کم دارم. شما از او جنس بخر که لنگ نشود. من امروز لنگ نیستم. یک روز دیگر از من جنس بخر. مؤمن نمیتواند غم مؤمن را ببیند و تحملش را ندارد. امروز خیلیها در این گرانی عجیب اجناس، اجارهٔ خانهها و پول پیشها غم دارند و کسی