اماچ سال هاست گودال و خانواده اش را ترک کرده و زندگی ای را انتخاب کرده که در آن از فردایش بی خبر است. دختری جوان به نام سنا، کم و بیش شبیه او، بی پروا، زخم خورده و خطرناک اما بسیار زیبا وارد زندگی اش می شود و او ایمان دارد عشق ابدی زندگی اش را پیدا کرده است. اما خانواده یاماچ و گودال دوباره به زندگی اش برمی گردند و دیگر هیچ چیز شبیه رویاهایی که این دو برای تا ابد با هم بودن دارند، نخواهد بود. آیا زندگیِ پیش روی یاماچ در گودال و گذشته ی سنا، به آنها اجازه ساختن زندگی مشترک را می دهد؟