اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ روزگاری بود که میوه اش فتنه، خوراکش مردار، زندگی اش آلوده، سایه های ترس شانه های بردگان را می لرزاند، تازیانه ستم عاطفه را از چهره ها می سترد. تاریکی، در اعماق تن انسان زوزه می کشید و دخترکان بی گناه، در خاک سرد زنده به گور می شدند. و در این هنگام بود که محمد (ص) بر کوه نور ایستاد و زمین در زیر پاهای او استوار گردید. شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدای گیرایی در غار پیچید : " اقراء، اقراء باسم ربک الذی خلق" بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بی آفرید آدمی را از لخته ای خون ، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت...