*** چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا؟ ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوشسیما درآید جانفزای من، گشاید دست و پای من که دستم بست و پایم هم، کف هجران پابرجا بدو گویم: به جان تو که بیتو ای حیات جان نه شادم میکند عشرت، نه مستم میکند صهبا وگر از ناز او گوید: برو از من چه میخواهی؟ ز سودای تو میترسم که پیوندد به من سودا برم تیغ و کفن پیشش، چو قربانی نَهَم گردن که از من دردسر داری، مرا گردن بزن عمدا تو میدانی که من بیتو نخواهم زندگانی را مرا مردن به از هجران، به یزدان کَاخرَجَالْمَوتیٰ مرا باور نمیآمد که از بنده تو برگردی همیگفتم اراجیفست و بهتان گفتهٔ اعدا تویی جان من و بیجان ندانم زیست من، باری تویی چشم من و بیتو، ندارم دیدهٔ بینا رها کن این سخنها را، بزن مطرب یکی پرده رباب و دف به پیش آور، اگر نبود تو را سرنا.