*** خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی دل را بربودستی، در دل بنشستستی سر سخرهٔ سودا شد، دل بیسر و بیپا شد زان مه که نمودستی، زان راز که گفتستی برپر به پر روزه، زین گنبد پیروزه ای آنکه در این سودا بس شب که نخفتستی چون دید که میسوزم، گفتا که قلاووزم راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی من پیش توام حاضر، گر چه پس دیواری من خویش توام گر چه با جور تو جفتستی ای طالب خوشحمله، من راست کنم جمله هر خواب که دیدستی، هر دیگ که پختستی آن یار که گم کردی، عمریست کز او فردی بیرونْش بجستستی، در خانه نجستستی این طرفه که آن دلبر، با توست در این جستن دست تو گرفتهست او هر جا که بگشتستی در جستن او با او، همره شده و میجو ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی.