یه شیر اینجاست! توی کتابخونه | قصه های بهار و روبی (برای دیدن داستان های بیشتر، روبی تی وی را در یوتیوب دنبال کنید.) اون روز، یه روز آروم و معمولی بود، تا اینکه یهو در کتابخونه باز شد و آقا شیره وارد شد، نه به اینور نگاه کرد، نه به اونور نگاه کرد، همینجوری قدم زنان از کنار میز پذیرش گذشت و به سمت قفسههای کتابخونه راه افتاد. آقای فرهنگ، به محض دیدن آقا شیره برق از سرش پرید و دوان دوان به سمت اتاق مدیریت رفت و تو راه، خانمِ مدیر رو با فریاد صدا کرد. _خانمِ مدیر! خانم مدیر، بدون بالا آوردن سرش، با آرامش گفت: دویدن ممنوع! آقای فرهنگ که خیلی ترسیده بود، با صدای لرزونی گفت: اما...اما یه شیر اینجاست، بله، همینجا تو کتابخونه! خانم مدیر پرسید: و آیا قوانین رو زیر پا گذاشته؟ میدونید بچهها، خانم مدیر خیلی روی قوانین حساس بود. آقای فرهنگ گفت: خب...نه! فکر نکنم! _پس اجازه داره اینجا بمونه. آقا شیره همه جایِ کتابخونه رو چرخید، برگهها رو بو کرد، سرش رو به کتابای جدید مالید، بعد به قسمتِ مخصوص داستانخوانی رفت و همونجا ولو شد و کم کم خوابش برد. هیچکس نمیدونست چیکار