اسپرینگ و پدربزرگ هر سال با هم میروند ماهی گری و این بار پالی و عان با انها میروند و سلویا هم با انها می اید سلویا عشق پدربزرگ است و وقتی رفتند سوار کشتی شدند پدربزرگ با سلویا ماهی گیری میکرد و این کار اسپرینگ را عصبانی میکرد و اسپرینگ میخواست کاری کند تا سلویا برود و پدربزرگ با ان وقت بگذاراند و سلویا و اسپرینگ جزیره ای را دیدن که پر از گل های ابی بود و اسپرینگ یک فکری کرد و به سلویا گفت که ان گل ها گل هایی هستند که پدربزرگ خیلی دوست دارد و تو اگر یکی از ان گل ها را بیاوری برای پدربزرگ پدربزرگ خیلی خوشحال میشود و سلویا رفت به جزیره تا یک گل ابی بیاورد برای پدربزرگ و اسپرینگ نرده بوم را برداشت تا سلویا نیاید در کشتی و وقتی کشتی یکمی از سلویا دور شد فهمیدن سلویا در کشتی نیست در جزیره است و ان یک جزیره نبود یک خرچنگ غول پیکر بود و سلویا داشت با خرچنگ می جنگید و پدربزرگ فرمون کشتی را گرفت و برگشت و سلویا را نجات داد و اسپرینگ متوجه اشتباهش شد