ما، همۀ ما، با دیدهشدن، با نوشتهشدن، با روایتشدن و با نشانهها و ایبسا کلیشههای برساختهشده از خودمان، در گذرِ زمان شناخته و فهمیده و صورتبندی میشویم؛ فرآیندی که در «بازنمایی»ِ مدام از ما تکرار میشود و نسخههایی از ما برای خود و دیگری میسازد. آنچه هستیم، بودیم، میاندیشیم، رفتار میکنیم و ... در این مجموعۀ نشانگانی از خرد تا کلان، به ما هویتی برای متمایزشدن میدهد. فارغ از اینهمه اما، نگاه از درون با رویکردِ بهقولِ وبرِ جامعهشناس، «تفهمی»، سویۀ واقعیتر، روزمرهتر و نزدیک و نزدیکتر به هستیِ حقیقیمان را آشکار میکند. در قسمتِ چهلمِ «مدریکتاکس»، مهدی افروزمنش، نویسنده و روزنامهنگار، در مسیری از بازنمایی تا کشفِ واقعی و دروننگر، آن فضای کلیشهشدۀ «جنوبِ شهر» را میکاود تا دریافت و پیشنهادی تازه برای «فهم»ِ دوبارۀ طبقۀ فرودست، پیشِ روی ما بگشاید؛ مایی که سخت، گرفتار اسط