هنر، غیر از تمامِ بهرههای زیباشناختیاش که زیباست و ستودنی و پر از لذت و فهم، در متن زندگیِ روزمره و تاریخِ زیستِ ما کجا ایستاده است؟ با هنر، چه چیز عیان میشود و تخیلِ هنرمند، در آستانۀ کدام پیشنهادِ ویژه به جهانِ ما نشسته است؟ همه از هنر میگوییم و در عینِ حال، از هنر، غافلایم. شاید فوران و حجمِ فزایندۀ معیشت با چرخدندههای پر از تکرار و اصطکاکِ گذراندن و عبور و ندیدن و نشناختن و نفهمیدن، مقصرِ تماموقتِ همیشگی باشد، اما سایههای روی دیوار، خبر از نوری میدهند که تا ابد هست، هرچند دیر یا هرگز به چشم ما برسد؛ نوری که با طرحها و نقشها و غمزههای دلفریباش، روزی شاید بالاخره نجاتمان دهد. بله، هنر، ضرورتِ زندگیِ این دنیای ماست، چه بخواهیم و چه نخواهیم. در قسمتِ سیونهمِ «مدریکتاکس»، دکتر بهنام کامرانی، هنرمندِ معاصر و مدرسِ هنر، روایتی دیگر از هنر در بستر فرهنگ و زندگی دارد.