*** ای علی که جمله عقل و دیدهای شمّهای واگو از آنچه دیدهای تیغ حلمت جان ما را چاک کرد آب علمت خاک ما را پاک کرد بازگو، دانم که این اسرار هوست زانکه بی شمشیر کشتن کار اوست صانع بیآلت و بیجارحه واهب این هدیههای رابحه صد هزاران می چشاند هوش را که خبر نَبوَد دو چشم و گوش را باز گو ای باز عرش خوششکار تا چه دیدی این زمان از کردگار چشم تو ادراک غیب آموخته چشمهای حاضران بر دوخته راز بگشا ای علیّ مرتضیٰ ای پس سوءُالقَضا حُسنُالقَضا یا تو واگو آنچ عقلت یافتهست یا بگویم آنچه برمن تافتهست از تو بر من تافت، چون داری نهان میفشانی نور چون مه بیزبان لیک اگر در گفت آید قرص ماه شبروان را زودتر آرد به راه از غلط ایمن شوند و از ذُهول بانگ مه غالب شود بر بانگ غول ماه بیگفتن چو باشد رهنما چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا چون تو بابی آن مدینهی علم را چون شعاعی آفتاب حلم را باز باش ای باب بر جویای باب تا رسد از تو قشور اندر لُباب.