روزی روزگاری تاجری ثروتمند که عاشق سفر بود، راهی مسافرت شد تا سرزمین های جدیدی کشف کند. سوار اسبش شد و با سرعتی ملایم در گرمایی سوزان شروع به سفر کرد. وقتی گرمای تابش آفتاب برایش غیرقابل تحمل شد، از اسب خود پیاده شد و آن را به درختی بست و خودش هم زیر سایه آن پناه گرفت و استراحت کرد. گرسنه اش شد و چند عدد خرما در دهان خود قرار داد و هسته آن را دور انداخت. کمی بعد که مرد از جای خود بلند شد تا برود، دودی از زمین برخاست و راه او را بست...