خانمانـسوز بود آتـــــش آهـــــی گاهـــــی ناله ای میشکند پشت سپاهی گاهی گر مقـدّر بشود سـلک ســــلاطــین پویـــد سالک بی خــــبر خفـته براهــی گاهی قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود به عزیزی رسد، افتـــاده به چاهی گاهی دارم امیّـــــد که با گریه دلــش نرم شود بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی